عکس صبح امید

صبح امید

۳۰ اردیبهشت ۰۳
#چالش_میز_صبحانه

آخرین روز های اردیبهشت زیبا🌱🌼🌻

«بهارِ خانه‌ام بود»
این نوشته در دهه سی در روستایی اطراف
مشهد با برگه کاهی، خودکاری بیک، در کنار
فانوسی که به نوشته‌ام روشنایی می‌بخشید
نوشته شده است؛ برای غزل قلبم، فانوسِ پر
فروغِ شب‌های تیره و تارم.
«هاجر سِنی گوزلری مِنی وطنِم دِه»
ادعای دلدادگی نداریم هرچه هست همین است.
عشق، دوست داشتن، محبت، مجنونِ یار،
نمی‌دانم! تو مختاری هرچه دوست می‌داری
نامم را بگذاری‌‌.
پنهان شده در سنگر خویش از تو می‌نویسم؛
هرکجا، هر زمان، فرقی نمی‌کند.
قلمِ این دلداده با آمدنت رنگِ دگری گرفت.
شاید ارغوانی شاید هم نیلوفری.‌..
نوشته‌هایم، عطر خوش شکوفه‌های گیلاس و
روحم طعمِ شاتوت‌های جنگلی اطراف دِه را
می‌دهد که تمامش به یؤمنِ قدم‌های مبارکت است.
روزِ عروسی نوه حاج کمال را به یاد داری؟
ساده بودی، بی‌آلایش و بی‌آرایش، چشمانت در
پرتوی نور خورشید گرفتارم کرد.
ایستاده بودم. همراه مش رجب در گوشه‌ای
خوش و بش می‌کردم؛ آن طرف‌تر، چند قدمی
آن‌ورتر ساز می‌زدند و می‌رقصیدند و تو با
طمأنیه رد شدی، یک آن بود! رد شدنت یک آن
گرفتار شدنم عمری. در همان دیدار چشمانم
میخِ چشمانت شد. دو زمردی که نه شرقی بود
و نه رنگی؛ بد بر دلم نشستی.
زلف سیاهت که از زیر چارقدت آشکار شده بود
عجیب برای دلم خانه خرابی می‌کرد. به قولِ
صائب: « زلفِ مشکینِ تو یک عمر تأمل دارد،
نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت»
بار‌ها و بار‌ها دختر سید را دیده بودم.
هیچ‌گاه فکرش را نمی‌کردم کلید قلبم به دست
تو باز می‌شود. گفتم بارها دیدمت؟ حتی آن‌
روزی که با دختران دِه در چشمه درحالِ شستن
پلاس‌ بودی و من خسته و رنجور در مسیر
بازگشت از زمین نادر.
بار دیگر که دیدمت از فروشی ده در حال دید
زدن النگو‌هایی بودی که جدید آمده بودند.
بار دیگر، بار دیگر و بار‌ها و بار‌ها زیارتت کرده
بودم ولیکن هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم آن افسونگر
که تار و پود دلم به دستش می‌لرزد تو باشی؛
دخترِ قرتیِ سید‌.
در شبِ عروسی نوه حاج کمال، حالِ‌ چنان
پرنده‌‌ای را داشتم که از قفس رها شده و آن
آزادی را درست در دو گویِ شیشه‌‌ای یافته.
تمام خانواده در اتاقِ کوچک که دیوار‌هایش
بوی خاک و ستون‌هایش کاهگلی بود و سقفش
از چوپ، به خواب رفته بودند.
من اما در زیر کرسی از تو و چشمانِ دلربایت
می‌نوشتم. امید است سیمرغ عشقت گره‌ای از
قلبمان باز کند. این نوشته را روزی به دستانت
می‌رسانم. شاید هم بر زلف باد بسپارم تا تو
نغمه عشقم را زمزمه کنی.

« نوشته شده در ۲۳ اردیبهشت سالِ ۱۳۳۱ »
چند ورقی از نوشته‌های پدربزرگ برای مادربزرگ.
...